بلال حبشی
بلال حبشی کیست؟
بلال بن ریاح از صحابگان بزرگ پیامبر و پیشینه داران اسلام است که در راه حفظ دینش، صدمه های بسیاری متحمل شد. کنیه ی وی عبدالله و نام مادرش حمامه است. وی در مکه زاده شد و از غلامان طایفه ی «بنی جمح» و در اصل اهل حبشه بود. به همین دلیل، هنگامی که از پیامبر تعریف می کند، به زبان حبشی او را چنین می ستاید: اره بره کنکره، کراکراً هندره. پیامبر اسلام(ص) به حسان بن ثابت فرمود: «کلام او را به عربی ترجمه کن». حسان گفت: اذا المکارم فی آفاقنا ذکرت فانما بک فینا یضرب المثل؛ «در کشور ما، هرگاه نامی از بزرگی برده شود، به شما مثل می زنند».(1)پس از آنکه بلال مسلمان شد، از اربابان خود آزار و اذیت ها و صدمه های بی شماری دید. از این روی، ابوبکر به فرمان رسول خدا(ص) او را خرید و آزاد کرد.
وی پس از هجرت به مدینه، مؤذن ویژه ی رسول خدا(ص) شد و نخستین کسی بود که در اسلام اذان گفت. وی در بدر و احد و دیگر جنگ های پیغمبر اسلام حضور داشت و در سفر و حضر از همراهان همیشگی ایشان بود. بلال توانایی ادای حرف شین را نداشت و به جای شین، سین می گفت. در روایت های ائمه ی اطهار(ع) آمده که سین بلال، شین به شمار می آید. بلال، پس از رحلت پیامبر با هدف جهاد در راه خدا به شام رفت. وی به سال هجدهم یا بیستم هجری، در 63 سالگی یا هفتادسالگی بر اثر طاعون، چشم از جهان بست و در «باب الصغیر» دمشق مدفون شد. او مردی لاغر، بلندبالا، گندمگون بود و صورتی کم موی داشت.(2)
اسلام بلال
وقتی خورشید اسلام در مکه درخشید و حضرت محمد(ص) برای نجات انسان ها به پیامبری مبعوث شد، بلال حدود سی سال داشت. او که در رفت و آمد به مکه، خبر دعوت جدید محمد(ص) را شنیده بود، روح تشنه اش اخباری تازه و آگاهی ای دقیق تر از پیام الهی می طلبید. بعضی از آیات قرآن نیز کم و بیش به گوشش خورده بود.شبی پس از انجام کارهایش فرصتی یافت و نزد حضرت رسول(ص) رفت. هنگامی که آیه های قرآن را از زبان مبارک پیامبر شنید، اشک شوق در چشمانش حلقه زد. بلال پس از سالیانی دراز، گم شده ی خود را یافته بود. متواضعانه خود را به قدم های پیامبر اسلام(ص) افکند و اسلام را پذیرفت. او گرچه می دانست مسلمان شدنش، شکنجه ها و آزارهایی را برایش در پی خواهد داشت، عشقش به حقیقت و پیامبر و آیین او، وی را برای تحمل هر گونه شکنجه و سختی در راه ایمان وعقیده آماده ساخته بود. او دور از چشم اربابانش و برای مصون ماندن از آزار و اذیت آنان، هر شب مخفیانه به دیدار رسول خدا(ص) می رفت و جان شیفته ی خود را در زمزم کلام پیامبر پاک، طراوتی تازه می بخشید. پس از مدتی، رفت و آمدِ او نزد پیامبر، آشکار شد.
او با قلبی پاک و طینتی بی شائبه اسلام را پذیرفت. ایمانش ثابت و استوار بود. کم کم پله های کمال ایمان را طی کرد و قلبش سفید شد. زوایای دلش آکنده از محبت خداوند شد و عقیده اش به مبدأ و معاد به مرحله ی یقین رسید. او مفهوم حقیقی حیات جاویدان را درک کرده بود و در راه به ثمر رساندن عقیده اش، حاضر بود همه ی صدمه های طاقت فرسا را تحمل کند.
رفتار بلال با بت ها
روزی بلال کنار کعبه آمد. قریشیان پشت کعبه نشسته بودند و بلال در عین مراعات احتیاط، آنان را ندید. وی نزد بت ها رفت و آنجا را خلوت دید. آن ها را خوب تماشا کرد و با خود گفت: «شگفتا از مردم بدبختی که این مجسمه های بی روح را می پرستند که از آنها کاری ساخته نیست». سپس با ناراحتی به روی بت ها آب دهان انداخت و با صدای بلند گفت: خاب و خسر من عبدکن؛ «به راستی پرستش کنندگان شما در میان ضرر و زیان اند». مشرکان که رفتار بلال را با بت ها دیده بودند، همگی به سوی بلال حمله کردند. بلال همین که ماجرا را فهمید، گریخت و در خانه ی اربابش، «عبدالله بن جدعان»(3) پنهان شد. مشرکان خود را به درِ خانه ی عبدالله بن جدعان رسانیدند و وی را از جسارت غلامش به بت ها آگاه ساختند.عبدالله بن جدعان گفت: «اگر من چنین دستوری به او داده باشم، بر گردن من است که یک صد شتر در برابر لات و عزی(4) قربانی کنم». او به ابوجهل و امیه بن خلف گفت: «بلال در اختیار شماست. آنچه می خواهید درباره اش انجام دهید». آنان نیز بلال را گرفتند و کشان کشان به سوی بیابان بردند. سپس وی را برهنه کردند و روی ریگ های داغ و سوزان بیابان مکه خواباندند. تخته سنگی بزرگ را روی سینه اش نهادند و به او گفتند: «به محمد(ص) کافر شو!» اما بلال با کمال استقامت و بردباری پاسخ می داد: ان لسانی ما یحسنه(5)؛ «زبان من یارای گفتن آن را ندارد».
عبدالله بن جدعان مانند ابوسفیان و ابوجهل از افراد ثروتمند و گردنکش مکه بود و صدها کنیز و برده در اختیار داشت. او از سرسخت ترین دشمنان اسلام به شمار می رفت. روزی ابن جدعان در مجلسی که امیه بن خلف و امیه بن صفوان و شماری دیگر حضور داشتند، گفت: «صد تن از غلامان خود را از مکه بیرون کردم تا مبادا فتنه ی محمد، آنان را جذب کند و یار و یاور او شوند. ای امیه! بلال و مادرش را به تو سپرده بودم. سرنوشت آنان چه شد؟»
امیه بن خلف گفت: «سحر محمد آنان را گرفته است. بلال را عریان کرده، در برابر آفتاب سوزان روی ریگ های داغ بیابان خوابانیدم. پوست بدنش مجروح شد. سخت ترین شکنجه ها را به او دادم، ولی به محمد کافر نمی شود. به اندازه ای شکنجه اش کردم که از شدت تشنگی و گرما، زبانش را از دهان بیرون آورده است، ولی از عقیده ی خود دست برنمی دارد». امیه بن صفوان گفت: «پوستی را ندیدم که از شدت شکنجه و آزار، مانند پوست بدن بلال شده باشد، و در راه دوستی و علاقه به محمد آن قدر استقامت و پایداری کند». برای اینکه بلال از عقیده اش دست بردارد، ریسمانی را به گردنش بسته، طرف دیگر آن را به دست بچه ها دادم تا او را روی سنگ های ناهموار کوه های مکه بگردانند».(6)
بلال و پایداری در دین
در بدو اسلام، قریش مسلمانان مکه را به سختی شکنجه می کردند؛ به ویژه آنان را که ضعیف بودند و قوم و عشیره ای نداشتند، یا برده و بنده ی کسی بودند. صهیب، خباب، عمار و بلال از این دسته بودند. اما بلال، ثبات و ازخودگذشتگی عجیبی نشان داد. هرچه او را بیشتر آزار می دادند، در راه و مسیر خود ثابت قدم تر و استوارتر می شد. ازجمله گفته اند که ابوجهل او را به صورت روی ریگ های داغ حجاز می خوابانید و سنگ آسیا روی بدنش می گذاشت و به او می گفت: «به خدا سوگند، به همین حالت خواهی بود تا بمیری، یا از خدای محمد دست برداری و بت های لات و عزی را بپرستی».اما بلال، این اسوه ی مقاومت و بردباری، پیوسته زیر شکنجه ها فریاد می زد: احد، احد؛ «خدا یکتاست، خدا یکتاست».
روزی «ورقه بن نوفل» در همین حال از کنار بلال می گذشت و شنید که احد، احد می گوید: به وی گفت: «ای بلال! تا کی احد، احد می گویی؟» سپس به طعنه گفت: «اگر در این حال بمیری، قبر تو را محل تبرک و نزول رحمت قرار می دهم!»
از کسانی که بلال را بسیار آزار می داد، امیه بن خلف بود، اما تقدیر الهی چنین بود که وی در جنگ بدر به دست بلال کشته شود. ابوبکر در مقام تبریک به بلال، که از دشمن خود انتقام گرفته بود، چنین سرود: هنیئا زاد کک الرحمن خیراً فقد ادرکت ثارک یا بلالاً؛ «بلال، خدا خیرت بدهد و این موفقیت بر تو گوارا باد که انتقام خود را گرفتی».
در یکی از روزها که پیامبر، بلال را در حال شکنجه و آزار دید، ناراحت شد. هنگامی که از کنار او گذشت، به ابوبکر برخورد و به وی فرمود: «اگر مالی داشتم، بلال را می خریدم».
ابوبکر که از علاقه ی پیغمبر به رهایی بلال آگاه شد، نزد عباس بن عبدالمطلب رفت و گفت: «بلال را برای من بخر». عباس سراغ زنی از قبیله ی بنی جمح که مالک بلال بود، رفت. وقتی وارد شد، بلال زیر سنگ های گران و سنگین، رنج و اذیت بسیار تحمل می کرد. عباس گفت: «آیا بنده ات را پیش از آنکه از دست برود، می فروشی؟»
زن گفت: «او را برای چه می خواهی؟ غلام بسیار بدی است» و از بلال بسیار بدگویی کرد. عباس نیز در ظاهر با او همراهی کرد تا بتواند موافقت وی را برای فروش بلال به دست آورد. سرانجام او را خرید و نزد ابوبکر فرستاد. وی نیز بلال را آزاد کرد. به این ترتیب، بلال از شکنجه ی بسیار اربابانش رهایی یافت.(7)
بلال از پیش گامان دین مقدس اسلام بود و از همان آغاز، دعوت پیامبر را به اسلام لبیک گفته، آن را با جان و دل پذیرفت. امام علی(ع) می فرمایند: «پیش گامان دین مقدس اسلام پنج تن اند: من پیش گام عربم؛ سلمان پیش گام عجم؛ صهیب پیش گام روم؛ بلال پیش گام حبشه و خباب پیش گام نبط است».(8)
بلال پس از آزادی، تلاش گسترده ای را در راه تبلیغ اسلام آغاز کرد و عاشقانه در راه دین خدا فداکاری نمود. او در همه ی لحظه ها و ایام پرخطر و دشوار، کنار حبیبش، رسول خدا(ص)، قرار داشت. وی حتی در دوران گرسنگی و سختی شعب ابی طالب کنار مسلمانان بود. آوازه ی ایمان و صبر بلال همه جا پیچیده و به او عظمتی کم نظیر و نفوذ کلامی فراوان بخشیده بود. وی تا زمان هجرت به مدینه همواره با بیان شیرین خود دین اسلام را تبلیغ و ترویج می کرد.
بلال و اذان در مکه
چنان که گفته شد، بلال همه جا همراه پیامبر بود و هنگام نماز اذان می گفت. گفتنی است که در نخستین سال هجرت، اذان برای نماز تشریع شد(9) و خداوند تعالی اذان را به پیامبرش وحی کرد. رسول خدا(ص) نیز در لیله الاسرا، فصول اذان را از فرشته ای شنید و مشروعیت آن، به سبب خواب عبدالله بن زید نیست.(10)در حدیث دیگری آمده است که اذان از سوی خداوند تعالی، به وسیله ی جبرئیل امین در زمین و بدین ترتیب صادر شد:
در حالی که رسول خدا(ص) سر مبارک را روی دامن علی(ع) گذاشته بود، جبرئیل نازل شد و جمله های اذان را به آن حضرت آموخت و الهام کرد. پیامبر پس از دریافت وحی الهی، به علی(ع) روی کرد و فرمود: «شنیدی؟» حضرت علی(ع) عرض کرد: «آری». پیامبر فرمود: «حفظ کردی؟» علی(ع) عرض کرد: «آری». حضرت رسول(ص) فرمود: «بلال را نزد خود بخواه و به او نیز بیاموز». امیر مؤمنان، علی(ع)، بلال را خواست و جمله های اذان را به او آموخت.(11)
نخستین بار که بلال اذان گفت، این عبارت ها برای مردم تازگی داشت و با شگفتی به او می نگریستند. از این روی، آنان که هنوز مسلمان نشده یا مسلمان ظاهری بودند با شنیدن و دیدن اذان، به ویژه از یک مرد حبشی سیاه، واژه های ناشایستی بر زبان راندند. اما در هر حال، این اذان اثر بسیار شگفتی در مردم داشت. هنگام ظهر، رسول خدا(ص) وارد مکه شد و فرمود بلال روی بام کعبه رفته، اذان بگوید. با صدای اذان بلال، مشرکان مکه با او درافتادند. دیدن این وضع، خشم غیرمسلمانان را برانگیخت. برخی گفتند: «رفتی در دل خاک، از شنیدن این صدا گواراتر است». برخی دیگر گفتند: «خدا را شکر می کنم که پدرم تا به امروز زنده نماند، تا پسر ریاح را ببیند که بر بالای بام خانه بانگ می دهد».
حارث بن هشام گفت: «مگر محمد به جز این مرد سیاه کسی را نداشت تا به مؤذنی برگزیند». ابوسفیان گفت: «من چیزی نمی گویم؛ زیرا می ترسم این دیوارها به محمد خبر دهند!»
پیامبر از سوی خدا گفته هایشان را دریافت. پس برایشان پیغام فرستاد که شما چنین و چنان گفته اید. عتاب که یکی از آنان بود، اقرار کرد و گفت: «آری ای رسول خدا، گفته ایم و اینک توبه می کنیم». آن گاه اسلام آورد و از مسلمانان نیک شد که رسول خدا(ص) بعدها حکومت مکه را به وی سپرد.(12)
بلال همیشه اذان را به هنگام می گفت. گفته اند که مردی از مسلمانان در ماه رمضان پس از آنکه ابن ام مکتوم اذان صبح را گفته بود، پیغمبر را دید که سحری می خورد. رسول خدا او را به غذا خوردن دعوت کرد. مرد عرض کرد: «ای رسول خدا، مؤذن اذان صبح را گفته است». حضرت فرمود: «عمروبن ام مکتوم در شب اذان می گوید. هنگامی که بلال اذان گفت، از خوردن خودداری کنید».(13)
جابربن عبدالله انصاری می گوید:
در یکی از سفرها که پیامبر در خیمه ای سکونت داشت، هنگام نماز شد. وقتی بلال آب وضوی حضرت را از خیمه بیرون آورد، مردم از شدت علاقه به پیامبر، از آب وضوی او تبرک می جستند و آن را به سر و صورت خود می زدند. هر کس نمی توانست آب به چنگ آورد، از آب دست رفیقش به صورت می مالید. این عمل را یاران امیرمؤمنان، علی(ع)، نیز درباره ی آب وضوی ایشان انجام می دادند.(14)
ازدواج بلال حبشی
بلال در سفر به یمن همراه با برادرش، برای ازدواج تصمیم گرفت. هنگام خواستگاری، خود را این گونه معرفی کرد: «من بلال و این مرد، برادرم، هر دو غلامانی از حبشه بودیم. گمراه بودیم که خداوند هدایتمان کرد. برده بودیم که خداوند کریم آزادمان کرد. اگر دخترانتان را به ما بدهید، الحمدلله(خدا را سپاس)، و اگر ندهید، الله اکبر(خدا بزرگ است)». خانواده ی دختر پیش از آنکه به بلال پاسخ قطعی بدهند، نزد رسول خدا(ص) رفته، با گفتن ماجرا، از آن حضرت نظر خواستند. حضرت سه بار بلال را به آنان پیشنهاد کرد و فرمود: «چه کس را می خواهید بهتر از او، که اهل بهشت است...».(15)بلال و جمانه
در یکی از غزوه ها، بلال، جمانه، دختر زحارف اشجعی را دستگیر کرد. هنگامی که به وادی نعام رسیدند، ناگهان آن زن به بلال هجوم آورد و ضربه هایی بر او وارد ساخت. آن گاه، آنچه طلا و نقره به همراه داشتند، برداشت و سوار بر اسبی از اسب های پدرش، از آنجا گریخت. وی نزد شهاب بن مازن، ملقب به کوکب دری رفت. این در حالی بود که شهاب، او را از پدرش خواستگاری کرده بود.هنگامی که آمدن بلال به تأخیر افتاد، رسول خدا(ص) سلمان و صهیب را روانه کرد تا از او خبری آورند. آن دو رفتند و دیدند بلال خونین روی زمین افتاده و گویا مرده است. نزد پیامبر بازگشته، در حالی که می گریستند، ماجرا را بازگفتند. حضرت فرمود: «گریه نکنید». سپس دو رکعت نماز خواند و دست به دعا برداشت. آن گاه مشتی آب به صورت بلال پاشید. بلال برخاست و پای پیامبر را بوسید. رسول خدا(ص) به او فرمود :«ای بلال! چه کسی با تو چنین کرده است؟» گفت: «ای رسول خدا، جمانه، دختر زحارف این کار را با من کرد و من او را دوست می دارم».
رسول خدا(ص) فرمود: «خوش حال باش، الان کسی را در پی جمانه می فرستم تا او را بیاورد». پس فرمود: «ای اباالحسن، جبرئیل به من خبر داد که جمانه وقتی بلال را زد، به سوی مردی به نام شهاب بن مازن که او را از پدرش خواستگاری کرده، گریخت و به او شکوه کرد. هم اکنون آنان آهنگ جنگ با ما کرده اند. برخیز و با گروهی از مسلمانان به سوی آنان روانه شو. خدا تو را بر او پیروز می کند و من به سوی مدینه بازمی گردم».
امیرمؤمنان، علی(ع) به همراه گروهی از مسلمانان، با شتاب راهی جدال با شهاب شد و با او جنگید تا مغلوبشان ساخت و سپاه مسلمانان پیروز شد. شهاب، جمانه و سپاهیانش اسلام آوردند و علی(ع) آنان را با خود به مدین آورد. آنان نیز بار دیگر اسلامشان را به پیامبر عرضه کردند.
پیامبر اکرم(ص) فرمود: «ای بلال، چه می گویی؟»
گفت: «ای رسول خدا، من جمانه را برای همسری دوست می داشتم و اکنون، شهاب به او سزاوارتر است». پس شهاب چون چنین دید، دو کنیز، دو اسب و دو شتر به بلال داد.(16)
توبیخ بلال
پیامبر با وجود توجه و علاقه ای که به بلال داشت، اگر اشتباهی از او می دید، وی را توبیخ و سرزنش می فرمود. بلال در غزوه ی خیبر، صفیه، دختر حیی بن اخطب را به همراه زنی دیگر اسیر کرد و آنان را نزد رسول خدا برد. هنگامی که آنان را از محل کشته شدن اقوام و بستگانشان گذراندند، صفیه که از دیدن آن منظره ها ناراحت شده بود، صورتش را خراشید و خاک بر سر ریزان گریه سر داد. هنگامی که رسول اکرم(ص) از علت باخبر شد، بسیار ناراحت شد و به بلال فرمود: «مگر رحم و عاطفه نداری(17) که زنان را از محل کشته شدن مردانشان می گذرانی؟»(18)بلال؛ یار محبوب رسول خدا(ص)
بلال از یاران ویژه ی پیامبر(ص) بود. او آن قدر محبوب پیامبر و خویشان نزدیک آن حضرت بود که گویا از فرزندان ایشان به شمار می رفت. وی همانند فرزندان رسول خدا(ص) به خانه ی آن حضرت رفت و آمد می کرد و از نزدیکان پیامبر بود. چنان که قنبر، غلام علی(ع)، همواره همراه آن حضرت بود و در مصائب و گرفتاری ها آن حضرت را یاری می کرد، بلال نیز با پیامبر چنین بود. نزدیکی بلال به پیامبر، تا جایی بود که مردم به سوی او می آمدند و فضایل او و خیر و برکت دادن خدا را به وی خاطرنشان می ساختند. ولی او که جوانمردی باوقار و متواضع بود، پاسخ می داد: «من کسی نیستم. من فردی حبشی ام که در گذشته بنده و برده بودم».(19)افزون بر اینکه بلال مؤذن ویژه ی رسول خدا(ص) بود، در مدینه نیز خزانه دار پیامبر بود. در اختیار داشتن بیت المال مسلمانان و سوءاستفاده نکردن، نشان تقوای مالی انسان، تعهد و خداترسی اوست. بلال نیز کانون اعتماد و امین رسول خدا(ص) بود. یک پنجم اموال و غنایم جنگی یا پول های دیگر که به دست رسول خدا(ص) می رسید، در اختیار بلال قرار می گرفت. هر فقیر یا نیازمندی که به پیامبر رجوع می کرد، آن حضرت او را نزد بلال می فرستاد تا برایش طعام و لباس تهیه کند. او وکیل مخارج پیامبر و مأمور خرید خانه ی آن حضرت نیز بود.(20) بلال به دستور پیامبر، هرگز ثروتی را ذخیره نمی کرد، بلکه در راه رفع نیازهای مردم مصرف می کرد. روزی پیامبر وارد شد و کیسه ای خرما نزد بلال دید. پرسید: «این چیست؟» بلال گفت: «برای تو و مهمانت نگه داشته ام». حضرت فرمود: «آیا نمی ترسی که شعله های آتش باشد؟ آن را در راه خدا انفاق کن و نترس. خداوند، چیز کم را برکت و افزایش می دهد و با پاداش فراوان می پذیرد».(21)
ناله و فریاد بلال در فراق رسول خدا(ص)
بلال هر روز و شب پس از هر اذان، به در خانه ی پیامبر می رفت و می گفت: حی علی الصلاه، حی علی الفلاح یا رسول الله. پس از دیدن پیامبر نیز اقامه می گفت تا آنکه نماز آغاز می شد. این برنامه ی بلال، هنگام بیماری آن حضرت نیز ادامه داشت.روزی بلال بنابر عادت معمول، پس از اذان به در خانه ی رسول خدا(ص) رفت و در انتظار خروج آن حضرت بود. ناگهان آگاه شد که پیامبر به سبب حال نامساعد نمی تواند به نماز جماعت بیاید. حضرت صدای بلال را شنیده بود، ولی از شدت بیماری نتوانست برای اقامه ی نماز به مسجد برود. در همان حال فرمود: «بلال، خدا تو را بیامرزد و اجر عنایت فرماید. تکلیف خداوند تعالی را به من رساندی».
بلال پس از اینکه آگاهی یافت خورشید نبوت غروب کرده و پیامبر چشم از این جهان فروبسته است، مجنون وار با ناله و گریه به مسجد رفت و صدایش بدین گفتار بلند شد: «آه، آه، رشته ی امیدم قطع شد. توانایی ام شکسته شد. ای کاش از مادر زاییده نمی شدم تا خبر رحلت حبیب خدا را نمی شنیدم».(22)
بلال پس از رحلت رسول خدا(ص)
در اینکه آیا بلال پس از رحلت رسول خدا(ص) نیز اذان گفت یا نه، در کتب اهل تسنن اختلاف نظر وجود دارد. برخی نوشته اند برای هیچ یک از خلفا اذان نگفت، و به همین دلیل او را روانه ی شام کردند. تنها یک بار برای عمر اذان گفت. آن هم هنگامی که عمر به شام رفته بود. شماری نیز می گویند برای ابوبکر تا پایان عمرش اذان گفت؛ زیرا ولی نعمت او بود و وی او را آزاد کرده بود.(23)آنچه از روایت های ائمه ی اطهار(ع) برمی آید، روشن است که برای هیچ یک از خلفا اذان نگفت و از همان زمان که بلال اذان نگفت، حی علی خیرالعمل از اذان حذف شد. علامه مجلسی(ره) از امام جعفر صادق(ع) روایت کرده است که فرمودند: «خدا بلال را رحمت کند. بنده ی صالحی بود. پس از رسول خدا گفت: برای هیچ کس پس از پیامبر اذان نمی گویم، و از آن روز، حی علی خیرالعمل در اذان ترک شد».(24)
بلال و اهل بیت پیامبر(ص)
بلال مؤذن پیامبر بود. از این روی پس از درگذشت رسول خدا(ص)، برای جانشین بلاشک او امیرمؤمنان، علی(ع) احترام بسیاری قایل بود. بلال، غلام و برده ای بود که ابوبکر به فرمان رسول اسلام(ص) او را آزاد کرد. بنابراین، اگر فردی عادی بود، می بایست پس از رحلت پیامبر، با ابوبکر دست بیعت می داد تا بدین وسیله، نیکی های گذشته ی وی را جبران کند. لیکن وی خواستار حقیقت و شیفته ی واقعیت بود. علی(ع) را بسیار احترام و اکرام می کرد. به بلال اعتراض کردند: «ابوبکر واسطه ی خرید تو بوده است و او تو را آزاد کرده است. با این حال به علی(ع) بیشتر احترام می کنی؟»بلال گفت: «حق علی(ع) بر من بیشتر از ابوبکر است. ابوبکر مرا از قید بندگی و شکنجه و آزار رها کرد؛ درحالی که [اگر چنین نمی کرد]، من شکیبایی کرده، به سوی بهشت جاویدان رهسپار می شدم. لیکن علی(ع) مرا از عذاب ابدی و جهنم نجات داد. به واسطه ی دوستی و ولای او و مقدم دانستنش بر دیگران، سزاوار بهشت برین و نعمت جاویدان شدم».(25)
از این روی، هنگامی که هواداران ابوبکر، مردم را به بیعت با وی دعوت می کردند، به بلال نیز درباره ی بیعت پیشنهاد نمودند. اما او با کمال شجاعت نپذیرفت. عمر گریبان وی را گرفت و با تندی گفت: «این پاداش ابوبکر است؟» بلال گفت: «اگر ابوبکر مرا به خاطر خداوند آزاد کرده باشد، برای خدا نیز مرا به اختیار خود واگذارد. اما اگر برای غیر خدا آزاد کرده، من در اختیار او هستم. هرچه می خواهد، بکند. اما من هرگز با کسی که پیامبر او را معرفی نکرده، بیعت نمی کنم و آن کس که رسول خدا معرفی کرده است تا روز قیامت بیعتش بر گردن من است».
وقتی عمر سخنان بلال را شنید، به او دشنام داد و گفت: لا اباً لک؛ «پس دیگر در اینجا مباش». از این روی، بلال همراه گروهی به شام رفت و تا پایان عمر آنجا ماند. شاید یکی از دلایل اذان نگفتن بلال پس از پیامبر، مبارزه با خلفای غاصب بود؛ چرا که اذان او نوعی تأیید جانشینی رسول خدا به شمار می آمد. بنابراین، بلال از این کار خودداری کرد و با توجه به اوضاع حاکم بر آن زمان، تقیه در پیش گرفت. سرانجام نیز به دستور عمر از شهر مدینه تبعید شد.
بلال تنها یک بار دیگر در مدینه ی منوره اذان گفت. هنگامی که در شام به سر می برد، شبی رسول خدا(ص) را در خواب دید که به او فرمود: «بلال چقدر به من ستم می کنی؟ چرا مرا زیارت نمی کنی؟»
بلال از خواب بیدار شد و خود را با غم و اندوه هم آغوش دید. بنابراین به سوی شهر پیامبر، مدینه ی منوره به راه افتاد. هنگامی که به مدینه وارد شد، بر سر قبر رسول خدا رفت و گریه کنان، خود را به قبر حضرت رسول می کشید. زهرای اطهر(س)، دختر رسول خدا با خبر شد که مؤذن پدرش به مدینه بازگشته است. از شنیدن این خبر بی تاب شد. حسنین(ع) را فرستاد و فرمود: «به بلال بگویید مادرمان دوست دارد صدای مؤذن پدرش را بشنود. پس هنگام نماز اذان بگوی». همین که بلال، حسنین(ع) را دید، آنان را در آغوش گرفت و بوسید. آنان پیغام مادر را رساندند و فرمودند: «ما نیز دوست داریم دست کم یک بار اذان بگویی».
بلال بالای بام مسجد مدینه رفت. همین که صدای «الله اکبر» بلال بلند شد، مدینه از شدت گریه ی مردم به لرزه درآمد. زهرای مرضیه(س) به یاد پدر و روزگار او افتاد. دیگر نتوانست خود را از گریه بازدارد و اختیار از کف داد. همین که بلال گفت: اشهد ان محمداً رسول الله، زنان مدینه، بی اختیار چنان ناله و شیونی سر دادند که تا آن روز چنین گریه و ناله ای در مدینه دیده و شنیده نشده بود.
زهرا(س) نیز ناله ای کرده، به زمین افتاد و غش کرد.(26) مردم به بلال گفتند: «بلال خاموش باش که دختر پیغمبر از دنیا رفت». بلال اذان را ناتمام رها کرد و از بام فرود آمد. وقتی فاطمه ی زهرا(س) به هوش آمد، فرمود: «اذان را تمام کن»، اما بلال عرض کرد: «دختر پیامبر! مرا معذور دار که بر جان شما ترسانم و بیم دارم خود را هلاک کنی».(27)
بلال و خدمتگزاری حضرت زهرا(س)
از برخی روایت ها به دست می آید که بلال از نزدیکان و ویژگان حضرت زهرا(س) بوده و به خانه ی او رفت و آمد داشته است؛ چنان که روزی پیامبر و مردم، منتظر بودند بلال بیاید و اذان بگوید. پس از مدتی تأخیر، سرانجام بلال آمد. پیغمبر پرسید: «بلال چرا دیر آمدی؟» عرض کرد: «به خانه ی فاطمه رفتم و او را سرگرم دستاس کردن یافتم، در حالی که حسن گریه می کرد. گفتم: "ای دختر رسول خدا، اجازه بده دستاس کنم یا حسن(ع) را نگه دارم تا شما آسیا کنید".فرمود: "من به نگه داری فرزند سزاواترم". او حسن را برداشت تا آرام کند و من به دستاس سرگرم شدم و چنین شد که دیر آمدم».
پیامبر برای بلال دعا فرمود: رَحِمتَهَا رَحِمَک الله؛(28) «به او رحم و مهربانی کردی، خدا با تو مهربانی فرماید».
او جوانی برومند و حامی اهل بیت(ع) بود و همه ی سختی ها را برای حفظ دینش تحمل کرد و تا واپسین رمق، شکیبایی ورزید. وی از صحابه ی باوفای رسول خدا و حامیان امیر مؤمنان به شمار می رفت و در بیشتر جنگ ها کنار رسول خدا حاضر بود.
بلال؛ راوی سخنان پیامبر(ص)
از آنجا که بلال حبشی سالیان طولانی در حضور پیامبر زندگی کرده و از یاران نزدیک آن حضرت بود، سخنان فراوانی از آن حضرت به یاد داشت و درس های بسیاری از مکتب او آموخته بود. وی با عمل و گفته های پیامبر، بسیار آشنایی داشت. بلال در شام با نقل احادیث پیامبر و خاطراتی از آن حضرت، به تعلیم و تربیت مسلمانان می پرداخت و سخنانش برای مردم حجت بود.«عبدالله بن علی» که یکی از مسلمانان درستکار است، می گوید:
از بصره(29) کالایی به مصر می بردم. یکی از روزها در مصر به پیرمردی بلندبالا و گندمگون که سر و ریشش سفید شده بود و دو قطعه پارچه ی سیاه و سفید به تن داشت، برخوردم. از مصاحبان وی پرسیدم: «این شخص کیست؟»
گفتند: «بلال، مؤذن رسول خداست».
با دنیایی شوق و شعف، لوح هایم را برداشتم و با شتاب، خود را به وی رساندم. سلام و احوالپرسی کردم. بلال پاسخم را داد.
گفتم: «رحمت خدا بر تو باد. آنچه از رسول خدا(ص) شنیده ای برایم بگو».
گفت: «چه می دانی من کیستم؟» گفتم: «دانستم که تو، بلال، مؤذن رسول خدایی». دیدگان بلال پر از اشک شد و ناله ای کرد که مرا به گریه درآورد. از صدای ناله ی او، مردم گرد آمدند و همه گریان شدیم. آن گاه بلال از من پرسید: «اهل کدام شهری؟» گفتم: «از اهالی عراقم».
گفت: «به به، آفرین» . آن گاه مدتی خاموش ماند. سپس سرش را بلند کرد و گفت: «ای برادر عراقی بنویس: بسم الله الرحمن الرحیم. آنان که اذان می گویند، کانون اعتماد و امین مؤمنان اند، بر نماز و روزه هایشان و بر جسم و جانشان. از خدا چیزی نمی خواهند مگر آنکه عطایشان می کند، و درباره ی چیزی شفاعت نمی کنند، مگر آنکه شفاعتشان پذیرفته می شود».
گفتم: «بیشتر بفرما. خدای، تو را رحمت کند».
بلال گفت: «بنویس بسم الله الرحمن الرحیم. پیامبر فرمود: "هر کس چهل سال اذان بگوید، روز قیامت با داشتن اعمال شایسته ی چهل مرد خوش عمل، محشور می گردد"».
گفتم: «خدا تو را بیامرزد، بیشتر بگو».
بلال گفت: «بنویس بسم الله الرحمن الرحیم. رسول خدا(ص) فرمود: "هر کس بیست سال اذان بگوید، در روز حشر، خداوند نوری چون نور آسمان دنیا(خورشید) به او می بخشد"».
گفتم: «خدا تو را رحمت کند، برایم باز بگو».
بلال گفت: «رسول خدا(ص) فرمود: "هر کس ده سال اذان بگوید، خداوند، او را در بهشت با ابراهیم خلیل الله در گنبد و درجه ی او هم نشین کند"».
گفتم: «خدا تو را بیامرزد. بیشتر بگو».
بلال گفت: «بنویس بسم الله الرحمن الرحیم. هر کس یک سال اذان بگوید، هر آنچه گناه داشته باشد، خداوند او را آمرزیده محشور می کند؛ گرچه گناهانش هم وزن کوه احد باشد».
گفتم: «بلال، خدا تو را رحمت کند، باز بگو».
بلال گفت: «اینها را حفظ و عمل کن و به شمار بیاور. پیامبر(ص) فرمود: "هر کس برای یک نماز از سرِ ایمان و پرستش خدا و تقرب به حق اذان بگوید، خداوند گناهان گذشته ی او را بیامرزد و از گناهان آینده او را نگه داری می کند و میان او و شهیدشدگان در بهشت جمع می کند"».
گفتم: «خدا تو را بیامرزد، فراوان بگو». بلال گفت: «وای بر تو. بند دلم را بریدی» [این تعبیر، از سینه ی سوزان و ایمان سرشار بلال حکایت دارد].
صدای ناله ی بلال بلند شد. به خدا سوگند دلم برایش سوخت و بسیار گریه کردم.
بلال گفت: «بنویس بسم الله الرحمن الرحیم. رسول خدا(ص) فرمود: "هنگامی که روز قیامت برپا می شود و مردم محشور می گردند، خداوند فرشتگانی از نور با پرچم های نور، نزد مؤذن ها بفرستد، درحالی که بر اسب هایی که مهارشان از زبرجد و خورجین ترک آنها از مشک خوش بوست، سوار شده، بر سر پا می ایستند، فرشتگان مهار اسب ها را کشیده، آنان با صورت بسیار بلند اذان می گویند"».
در این هنگام صدای ناله ی بلال بلند شد و سخت گریست. من نیز به گریه افتادم و چون آرام گرفت، گفتم: «برای چه گریه می کنی؟»
بلال گفت: «وای بر تو! آنچه را از برگزیده و دوستم شنیده بودم به یادم آوردی. رسول خدا(ص) می فرمود: "سوگند به آن که مرا به نبوت مبعوث کرده، آنان روی اسب سر پا ایستاده، بر مردم بگذرند، در حالی که صدای الله اکبر، الله اکبرشان بلند است. در این هنگام میان امتم شور و هیجان پدید آید. همه اعتقاد خود را به این گفتار در دنیا به یاد می آورند"».
بلال سپس نگاه عمیقی به من کرد و گفت: «اگر قدرت یافتی(و لا حول و لا قوه الا بالله) از دنیا نروی، مگر اینک مؤذن باشی. پس بدین گفتاری که خاطرنشان شد، عمل کن».
پس از چند پرسش و پاسخ، ناگهان دیدم که بلال منقلب شد، ناله ای کرد و به زمین افتاد. گمان کردم که از دنیا رفت. پس از لحظه ای که به هوش آمد، گفت: «پدر و مادرم به فدایت، اگر رسول خدا(ص) شما را به این حال می دید[که با این شور و شوق، خود را برای شنیدن گفتارش آماده کردید]، دیدگانش از دیدار شما روشن می شد». سپس با سوزی که از دل برمی خاست، گفت: «نجات، نجات؟ شتاب، شتاب؟ کوچ، کوچ؟ عمل، عمل؟» (یعنی با شتاب هر چه تمام تر با کارنامه ی نیک به سوی نجات بکوچید. مبادا کوتاهی کنید).
پس از گفتاری دیگر، هنگام وداع من با وی فرارسید. در پایان گفتارش مرا به تقوا و پرهیزکاری توصیه کرد و گفت: «آنچه را گفتم، به دیگران از امت پیامبر اسلام برسان».
به او گفتم: «به خواست خدا، به توصیه ی تو عمل می کنم و پیامت را به دیگران نیز می رسانم». سپس از او خداحافظی کردم.(30)
پی نوشت ها :
1- سیدمحسن الامین العاملی، اعیان الشیعه، ج14، ص160 .
2- عزالدین ابوالحسن علی بن محمدبن الاثیر، اسد الغابه فی معرفه الصحابه، ج1، ص206؛ یوسف بن عبدالله بن محمدبن عبدالبرالقرطبی مالکی، الاستیعاب فی الاسماء الاصحاب، ج1، ص145؛ عباس بن محمدرضا قمی، سفینه البحار، ج3، ص165- 170 .
3- در این که مالک و صاحب بلال چه کسی بوده است، میان تاریخ نویسان اختلاف است. برخی می گویند: امیه بن خلف بوده است؛ بعضی عبدالله بن جدعان را نام برده اند و عده ای می گویند: صاحب بلال زنی به نام جماثه بوده است. ممکن است بلال میان این چند تن خرید و فروش شده باشد.
4- دو بت بزرگ و محترم مشرکان.
5- سیدمحسن الامین العاملی، اعیان الشیعه، ج14، ص152 .
6- عباس عبدالحلیم، اصحاب محمد(ص)، ص53- 56 .
7- عزالدین ابوالحسن علی بن محمد بن الاثیر، اسدالغابه فی معرفه الصحابه، ج1، ص206؛ یوسف بن عبدالله بن محمد بن عبدالبر القرطبی مالکی، الاستیعاب فی الاسماء الاصحاب، ج1، ص148 .
8- ابوجعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن بابویه القمی(شیخ صدوق)، الخصال، ص147 .
9- محمدباقر مجلسی، بحارالانوار، ج19، ص131 .
10- این مطلب اشاره ای است به آنچه در سیره ی ابن هشام و دیگر منابع اهل سنت آمده است؛ مبنی بر اینکه عبدالله بن زیدبن ثعلبه نزد پیامبر آمد و گفت: در خواب، مردی را دیدم که لباس سبز بر تن دارد و در دست او ناقوسی است. به او گفتم: «این ناقوس را به من می فروشی؟» گفت: «برای چه کاری می خواهی؟» گفتم: «به وسیله ی آن مردم را از نماز آگاه می کنم». گفت: «تو را به چیزی بهتر از این راهنمایی نکنم؟» گفتم: «آن چیست؟» گفت: «بگو: الله اکبر...» تا پایان. چون این خبر را به رسول خدا دادم، فرمود: «این رؤیای حق است. برخیز و آن را به بلال بیاموز».
بلال که اذان را گفت، عمربن خطاب نزد رسول خدا(ص) آمد و خوابش را که مانند خواب عبدالله بن زید بود، برای آن حضرت باز گفت: پیامبراکرم(ص) خدا را شکر کرد و بدین ترتیب اذان مقرر شد(ابن هشام، السیره النبویه، تحقیق مصطفی السقاء و...، ج2، ص154).
بدیهی است که این خبر، دروغ و بی اساس است و نسبت آنها به رسول خدا(ص) درباره ی احکام دین درخور شأن آن بزرگوار نیست؛ زیرا چگونه ممکن است شرع و احکام آن را خدا به وسیله ی پیامبری که برای همین مبعوث کرده است ابلاغ کند، ولی اذان با خواب عبدالله بن زید به پیامبر ابلاغ شود. مگر جبرئیل نمی توانسته اذان را مانند همه ی دستورات الهی دیگر بیاورد؟ از این روی، حلبی در سیره ی خود، ج2، ص103 گفته است که ابوالعلا می گوید: «من به محمدبن حنفیه گفتم: ما حدیث می کنیم که آغاز اذان از خوابی بوده که مردی از انصار دیده است». ابوالعلا می گوید: «محمدبن حنفیه به شدت ناراحت شد و گفت: «شما گمان کرده اید که معالم دین و شرایع اسلام از رؤیای مردی از انصار است که احتمال دارد آن خواب راست یا دروغ باشد. به خدا سوگند، این مطلب باطل و نادرست است». سپس گفت: «پدرم به من خبر داد، جبرئیل در لیله الاسراء در بیت المقدس اذان و اقامه گفت. سپس، هنگامی که به آسمان عروج نمود، آن را اعاده کرد.
ابن ابی عقیل می گوید: «شیعه اجماع کرده اند بر اینکه حضرت صادق(ع) گروهی را که گمان کرده اند پیامبراکرم(ص) اذان را از عبدالله بن زید گرفته است لعن کرد و می فرمود: جبرئیل فصول اذان را در لیله الاسرا به رسول خدا(ص) آموخت» و در حدیث دیگری است که در زمین بدان حضرت وحی شد(عباس بن محمدرضا قمی، سفینه البحار، ج1، ص16).
11- محمدبن حسن حر عاملی، وسائل الشیعه الی تحصیل مسائل الشریعه، تصحیح و تحقیق عبدالرحیم ربانی شیرازی، ج4، باب الاذان، ص612 .
12- محمدباقر مجلسی، بحارالانوار، ج21، ص119، 133 .
13- همان، ج22، ص264 .
14- همان، ج17، ص33 .
15- سیدمحسن الامین العاملی، اعیان الشیعه، ج14، ص101، 102؛ محمدبن سعد، طبقات الکبری، ج3، ص237 .
16- ابن شهر آشوب، مناقب آل ابی طالب، ج1، ص138 .
17- أ نُزِعَت مِنک الرَّحمَهُ یَا بِلَالُ؟
18- محمدباقر مجلسی، بحارالانوار، ج21، ص5 .
19- محمدبن سعد، طبقات الکبری، ج3، ص238 .
20- امین الاسلام ابوعلی فضل بن حسن طبرسی، اعلام الوری باعلام الهدی، ج2، ص49.
21- شیخ محمد یوسف کاندهلوی، حیاه الصحابه، تحقیق شیخ ابراهیم محمد رمضان، ج2، ص133 .
22- محمد محمدی اشتهاردی، سیمای بلال حبشی، ص123 .
23- یوسف بن عبدالله بن محمدبن عبدالبر القرطبی ملکی، الاستیعاب فی الاسماء الاصحاب، ج2، ص325؛ عزالدین ابوالحسن علی بن محمدبن الاثیر، اسدالغابه فی معرفه الصحابه، ج1، ص236 .
24- محمدباقر مجلسی، بحارالانوار، ج22، ص142 .
25- محمدمحمدی اشتهاردی، سیمای بلال حبشی، ص89 .
26- فشهقت فاطمه وسقطت لوجهها و غشی علیها.
27- عزالدین ابوالحسن علی بن محمد بن الاثیر، اسدالغابه فی معرفه الصحابه، ج1، ص208؛ محمدباقر مجلسی، بحارالانوار، ج10، ص45 .
28- محمدباقر مجلسی، بحارالانوار، ج10، ص23 .
29- بندر بصره، یکی از شهرهای بزرگ کشور عراق است که در جنوب آن، شط العرب واقع شده است.
30- ابوجعفر محمدبن علی بن الحسین بن بابویه القمی(شیخ صدوق)، الامالی، ص127 .
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}